حرف اینه که، آدمیرو که از ذوق و آرزو که منها بدی دیگه چیزی نمیمونه. پوستهی چروکیدهی. پیلهی پوچ. اسکلت لرزون تو باد. سر سنگین و فکر مغروق. هیچی هیچی. تو چشاش، تو آینه، نگاه میکنی، بهت نگاه میکنه ولی نه تو اونو میبینی نه اون تو رو. کسی رو نمیبینم. کسی من رو نمیبینه. حرف هست. دلیل نیست. رمق نیست. من اینجام ولی خیلی دورم حتی اگه صدام بزنی. میپیچه و میپیچه و میپیچه. میشنومتها ولی خب تا بخوام صدات بزنم، تا بخوام من رو بشنوی، تا وقتی صدام بهت برسه، دیگه نه تو اونجایی و نه من امیدوارم به بودنت.
بازدید : 13
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 17:24
